Settings
Light Theme
Dark Theme

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت چهاردهم- دیدار با اکبر

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت چهاردهم- دیدار با اکبر
Oct 30, 2020 · 17m 18s
ديدار با اكبر
سالهای زندان با همة رويدادهای مهيب و سنگينی كه هرگز در
خارج از جبر زندان توان مواجه شدن با آنها را نداشتيم، يكي پس
از ديگري مي آمدند و مي گذشتند. گاه از شدت خشم و درد تا مغز
استخوان مي سوختيم و شعله مي كشيديم، اما آن را فرو مي خورديم.
در سال ۶۵ ، خواهرم پروانه را كه در ۳۰ خرداد ۶۰ دستگير شده
بود، از قزلحصار به بند ما در اوين آوردند . بعد از ۵سال توانستم با
خواهرم هم سلول و هم بند شوم و او را دوباره ببينم . تا مدتها هر دو
كلي حرف داشتيم كه براي همديگر بزنيم. من از شهادت فرزانه و
دستگيري اكبر و همة ماجراهايي كه اتفاق افتاده بود برايش گفتم و
او هم ماجراهايش را برايم تعريف كرد. پروانه همان سال آزاد شد.
اما در ملاقات از مادرم شنيدم اكبر را كه به عنوان تنبيه به گوهردشت
برده بودند، به دليل اينكه ذات الريه خيلي سخت و خطرناكي گرفته
بود، به بهداري اوين منتقل كرده اند. بعد از مدتي كه حالش بهتر شد، چند بار درخواست ملاقات با او را دادم. كه بعد از مدت زيادي انتظار،
يك روز ناگهان براي ملاقات با او صدايم زدند. باورم نميشد. از قبل
برايش جوراب و شال گردن بافته و آماده كرده بودم كه همراهم بردم.
عكس فرزانه را هم كه مادرم مخفيانه برايم فرستاده بود، برايش بردم.
ملاقات در گوشه يي از راهرو شعبه روي زمين بود. پاسداري كه بالاي
سرمان ايستاده بود گفت ۱۰ دقيقه بيشتر وقت نداريد. حرفهايم آنقدر
زياد بود كه نمي دانستم كدام را در اولويت قراربدهم. فقط توانستم
وضعيتش را بپرسم. در حين ملاقات از بسته سيگاري كه توي جيب
بلوزش بود، متوجه شدم كه سيگاري شده. به او گفتم چرا سيگاري
شدي؟ خجالت كشيد و سرش را پايين انداخت، گفت نميداني
در گوهردشت چه فشارهايي بود و لاجوردي چه بلاهايي سرمان
مي آورد. براي همين سيگاري شدم. ولي زياد نميكشم و حتماً ترك
ميكنم. نخواستم ناراحتش كنم، گفتم اشكالي ندارد. بعد يواشكي
طوري كه پاسدار مراقب مان نفهمد، عكس فرزانه را به او دادم و به طور
مختصر نحوة دستگيري و شهادت فرزانه را برايش گفتم. عكس را
لاي بسته سيگارش گذاشت.
همانطور كه در قسمتهاي قبلي گفتم در سالهاي ۶۵ و ۶۶
هيأتهايي از طرف منتظري براي گرفتن حكم به بند مي آمدند. اواخر
سال ۶۶ هم يكي از همان هيأتها به بند ما آمد و دوباره حكمهاي ما را
سؤال كردند و رفتند. بعد از مدتي تعدادي از بچه ها را صدا زدند و
به آنها گفتند كه حكمشان چند سال تخفيف خورده است. يكبار هم
مرا به همراه تعداد ديگري به دادياري احضار كردند. باورم نميشد، به دادياري رفتم و آن جا وقتي نوبتم رسيد، به من هم گفتند به حكمت
تخفيف خورده است. حكمها معمولاً از زمان تشكيل دادگاه حساب
ميشد. من تا آنموقع ۳بار در سالهاي مختلف به دادگاه رفته بودم،
ولي حكمم در پرونده ام از زمان دادگاه اول محاسبه شده بود. آنهايي
كه تخفيف داده بودند، نمي دانستند كه ۳بار دادگاه رفته ا م و طوري
تخفيف داده بودند كه ۳سال ديگر هم مي بايست در زندان بمانم.
وقتي گفت حكمت تخفيف داده شده، گفتم پس به اين صورت از
زمان آزادي ام گذشته است. چند نفري كه در اتاق دادياري بودند،
با تعجب پرسيدند چطور؟ بعد با هم شروع به پچ پچ كردند و به من
گفتند برو بيرون. همه اش خدا خدا ميكردم كه مبادا اين خبر به گوش
بازجويم برسد، چون محال بود بگذارد آزاد شوم. ولي ظاهراً اوضاع
خيلي بي حساب و كتاب تر از آن بود كه فكر ميكردم. سرانجام يكي
از آنها از اتاق بيرون آمد و گفت فعلاً برو بند تا مسائل اداري آزاديت
حل و فصل شود. چشمم آب نمي خورد كه آزاد شوم. وقتي به بند
آمدم و براي چند نفر از بچه ها موضوع را تعريف كردم، از بين آنها
هنگامه كه جا افتاده تر و با تجربه تر بود، سفارش كرد كه به كسي چيزي
نگويم تا مبادا به گوش خائنان برسد و آنها به گوش شعبه برسانند.
ميگفت اينجا خرتوخر است، كسي به كسي نيست.
۲۷ اسفند ۶۶ ، به دفتر بند صدايم كردند و وقتي رفتم از بلندگو
گفتند وسايلم را بياورند. برايم باوركردني نبود. پاسداران نگذاشتند با
بچه ها خداحافظي كنم. فقط با هنگامه كه وسايلم را به دفتر بند آورد،
خداحافظي كردم. هنگامه تندتند توي گوشم گفت زود وسايلت را بردار و برو، توي راه كه مي روي به هيچ كس اسمت را نگو، مبادا
كسي بشنود و مانع بشود. اگر رفتي براي من يك كد راديويي بگذار
كه اگر آزاد شدم وصل شوم و بيايم…تا وقتي كه پاسدار بند او را
به زور از من جدا نكرد، همينطور داشت تند تند حرف ميزد.
برعكس آنچه ممكن است تصور شود، روز آزادي از زندان،
نه تنها روز شادي برايم نبود، بلكه روز واقعاً سختي بود. در مسيري كه
تا جلو در اوين رفتم، چهرة تك تك بچه هايي كه در طول اين ۶سال
با هم بوديم و حالا از آنها جدا مي شدم، جلو چشمم آمد. ياد روزهاي
بازجويي افتادم، ياد روزهاي طولاني كه در انفرادي تنها بودم، ياد
اولين روزي كه دستگير شدم، ياد بچه هايي كه از كنارمان براي اعدام
بردند، ياد زهرا و فاطمه و فرح، ياد محبوبه و سكينه، ياد نادره و طاهره
و…هيچ به اين فكر نمي كردم كه دارم آزاد ميشوم و هيچ لحظة
شيرين و شادي از اين آزادي نداشتم.
بعد از امضاي برگه هايي مبني بر اينكه هر هفته بايد خودم را
به اوين معرفي كنم، به درب زندان رسيدم. ما را كه چند زن و مرد
زنداني بوديم، با يك ميني بوس به لونا پارك بردند. در آنجا پدر،
مادر و خواهرانم منتظرم بودند. سوار ماشين شديم و به خانه رفتيم. دلم
خيلي گرفته بود. اصلاً احساس آزاد شدن نداشتم. در همان روزهاي
اول سراغ بچه هايي كه قبل از من آزاد شده بودند را گرفتم و تعدادي
از آنها، ازجمله طيبه حياتي و زهره جمشيدي را پيدا كردم.
احساس ميكردم گمشده يي دارم كه تا پيدا نكنم نميتوانم آرام
و قرار بگيرم. روزها را براي خودم برنامه ريزي كردم، نصف روز راديو مجاهد گوش ميدادم و نصفة ديگر روز را سراغ بچه ها مي رفتم
تا هر طور شده به سازمان وصل شوم.
چند روز بعد از آزاديم خبر عمليات آفتاب را از راديو مجاهد
شنيدم. دلم ميخواست پر ميكشيدم و خودم را به سازمان ميرساندم.
بعد از آن هم خبر عمليات چلچراغ را شنيدم. تمام اخبار صداي
مجاهد را روي يك پارچة سفيد نوشتم و آن را به زير لباسم دوختم
و با مادرم براي ملاقات با اكبر به اوين رفتم. آنها فقط سالي يك بار
به خواهر و برادر زنداني ملاقات ميدادند. از آن جا كه روي پارچه
نوشته بودم، در بازرسي بدني آن را پيدا نكردند. در ملاقات با اكبر
از پشت شيشه در يك فرصت مناسب دگمه هاي مانتوام را باز كردم
تا اكبر اخبار را بخواند. او هم با ولع آنها را خواند و خيلي خوشحال
شد. به او گفتم من در اولين فرصت پيش بچه ها مي روم. او مشتاقانه
گفت سلام مرا هم برسان. از آن به بعد ملاقاتها را سازماندهي كردم،
هر بار يكي از خواهرانم را براي ملاقات ميفرستادم و به همان شيوه
اخبار صداي مجاهد را به اكبر ميرساندم.
بعد از آن يكي دو بار تلاشهايي براي خارج شدن از كشور و
عبور از مرز به عمل آوردم كه ناموفق بود. تا اينكه عمليات فروغ
جاويدان شد. تمام خبرهاي مربوط به آن را از راديو مجاهد ميگرفتم
و به همة آشنايان ميرساندم. احساس دوگانه يي داشتم، از طرفي
از خبر عمليات و پيروزيهاي به دست آمده از خوشحالي در پوستم
نمي گنجيدم، از طرف ديگر از اينكه در بين بچه ها نيستم كه در
عمليات شركت كنم به شدت احساس افسوس و حسرت ميكردم.
بعد از عمليات، ملاقات زندان قطع شد. هر چه مادرم جلو زندان
مي رفت، ميگفتند ملاقاتها قطع است و نياييد تا خبرتان كنيم. ولي با
اين همه مادرم و بقية مادران هر روز جلو اوين ميرفتند. اما به ذهنشان
هم نميزد كه چه جنايتي در حال وقوع است و دارند بچه هايشان را
قتل عام ميكنند.
Information
Author Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Website -
Tags

Looks like you don't have any active episode

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Current

Looks like you don't have any episodes in your queue

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Next Up

Episode Cover Episode Cover

It's so quiet here...

Time to discover new episodes!

Discover
Your Library
Search