Settings
Light Theme
Dark Theme

کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت بیستم

کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت بیستم
Jul 13, 2020 · 12m 29s
حقیقتی که همه‌جا را تسخیر خواهد کرد… شهریورماه، همیشه برای ما، ماه رویدادها و خاطره‌های تکان‌دهنده، گاه دردناک و گاه خوشحال‌کننده بوده. ولی روز 15شهریور، سالروز تأسیس سازمان، با تمام عظمت و شکوه خودش، شهریورماه را تحت‌الشعاع قرار داده است. و جالبتر خود روزهای 15شهریور است که در یک دههٌ اخیر به خاطره‌انگیزترین شکل توسط مسئولان اول سازمان ما خواهر فهیمه، خواهر شهرزاد، خواهر نسرین و خواهر تهمینه فتح و تسخیر شده است. این روزها فکر می‌کردم چقدر خوشحال‌کننده و غرورانگیز است که شهریور امسال، با همهٌ دستاوردهای نو، جوان و باشکوهش به خواهر تهمینه، جوانترین مسئول اول سازمان ما تعلق دارد و اوست که لحظه‌های ما را از حضور خودش در پیشاپیش صفوف مجاهدین، بارور می‌کند. خیلی دلم می‌خواست این لحظه‌ها و این احساسهای شورانگیز را روی کاغذ بیاورم.‌ لحظه‌هایی که این روزها با خون سرخ مجاهدان قهرمان، خواهران شهیدم مژگان زاهدی و منیره اکبری رنگین و شاخص‌گذاری شده و با کلماتشان دیباچه‌یی بر حماسه‌های مجاهدین نگاشته است. وقتی از این شاخسار بالابلند به سازمانمان نگاه می‌کنم، آن‌قدر انگیزه پیدا می‌کنم تا گذشته‌های پرافتخار را بهتر ببینم و سرآغاز این بعثت و این نبأ عظیم را در خاطراتم از بزرگمرد انقلابی تاریخ معاصر میهن، حنیف کبیر، به‌یاد بیاورم. با این وجود هروقت چشمم را از این‌همه شکوه و عظمت، به بیلان خود برمی‌گردانم، غمی بزرگ تمامی وجودم را درهم می‌فشارد. غم آن بسیار نکرده‌هایم که حتی طاقت یادآوری و برشمردنش را هم ندارم. غم آن‌چه به‌عنوان یک مجاهد خلق، باید می‌بودم و نبودم و آن‌چه نباید می‌بودم که بودم و این‌همه در فقدان حق‌المعرفة انقلاب مریم رهایی است که تمام هست و نیست و آبروی دنیا و آخرتم را مدیون و مرهون آن هستم. و چقدر غبطه می‌خورم به نسلی که تنها با گرفتن اولین شرارهٌ این انقلاب، آن‌چنان برانگیخته شد که در عنفوان جوانی خود را بدهکار لحظه‌لحظه‌های تأخیر و درنگش در پیوستن به سازمان دانست و با سخاوت تمام هر‌آن‌چه را داشت، در طبق اخلاص گذاشت و سرانجام هم در کلام جاودانهٌ قهرمان مژگان زاهدی چنین انعکاس یافت: «هر وقت از تلویزیون گوشه‌هایی از مراسم جشن سالگرد تأسیس سازمان را می‌بینم دربرابر سازمان خجالت می‌کشم. وقتی انتخاب خواهر تهمینه و حرف زدن او را دیدم با خودم گفتم مژگان ببین چقدر سازمان پاک و معصوم است.‌و ببین چه چیزهایی برای آنها شاخص رشد است. دیدم خواهرمریم و برادر مسعود هیچ‌وقت چیزی برای خودشان نمی‌خواهند.‌اینها را که دیدم خیلی احساس بدهکاری کردم که چرا دیر به سازمان وصل شدم و چرا سعی نکردم باری از دوش سازمان بردارم. حالا احساس می‌کنم که باید از جان مایه بگذارم و تلاش بیشتری بکنم…» و حالا به من حق می‌دهید که بعد از کلام مژگان و مژگان‌ها، دربرابر بدهی 30سالهٌ خود به مجاهدین، به مسعود و مریم و به انقلاب رهاییبخش ایدئولوژیک، چه می‌توانم بگویم؟ جز بدهکاری ابدی!… آخرین روزهای زمستان سال48 در تهران، منتظر یک قرار بودم. قراری که 2سال به‌خاطرش صبر کرده بودم. شهید محمود عسکری‌زاده، همکلاسی، دوست، عضوگیر و آخرین فرمانده‌ام در سازمان مجاهدین، قول داده بود که وقتی هردو ما از سربازی برگشتیم، ارتباط حرفه‌یی‌ام را با سازمان برقرار کند. ماههای آخر، به کندی می‌گذشت و گاه دیگر طاقت‌فرسا شده بود. بعضی وقتها پیش خودم روزهای خوش آینده را تصویر می‌کردم که در ارتباط حرفه‌یی با سازمان قرار گرفته‌ام، و شبها هم دوباره همین صحنه‌های رویایی را در خواب می‌دیدم. عجله داشتم، دنیای اطرافم سرد و خاموش بود و جز بی‌عاری مشتی روشنفکرنما با ادعاهای پوچ و پرطمطراق که تماماً سعی می‌کردند فاصلهٌ خود را با هرگونه انقلاب و انقلابیگری حفظ کنند، چیزی وجود نداشت.‌ در این میان کارهای رفرمیستی برخی از این جماعت که برای تسکین خود یا بهتر بگویم برای خیانت به وجدانشان به آن دست می‌زدند، واقعاً تهوع‌آور و غیرقابل تحمل شده بود. کارهایی مثل برگزاری جلسات به‌اصطلاح تحقیقات مذهبی، جلسات سخنرانی یا فعالیت در انجمن معلوم‌الحال ضد‌بهائیت که در همدستی با ساواک شاه به خاموش کردن هرگونه انگیزهٌ انقلابی در جوانان آگاه و روشنفکر مذهبی مشغول بود. برای من سرانجام انتظار به‌سرآمد و روز موعود بدون هیچ مقدمه‌یی فرا‌رسید. صبح زود یک‌روز زمستانی، محمود به سراغم آمد و از من خواست که با او بیرون بروم. از انتهای کوچه خودمان (آهنکوب) به طرف خیابان خراسان و از آن‌جا به سمت آب‌منگل رفتیم. در کوله‌بار من آن روزها، مقداری خرده‌علم مذهبی و سیاسی و هم‌چنین سابقهٌ گردانندگی جلسات و محافل سیاسی‌ـ مذهبی بود که با داشتن آنها، من‌هم مسکن‌مانندی برای خودم جور کرده بودم. همراه با این توجیه که خوب اینها موقت است تا یک کار واقعاً بنیادی انقلابی را شروع کنم.‌ ولی در هیچ‌کجا از آن کار بنیادی انقلابی خبری نبود! من همه‌جا را به‌دنبال آن گشته بودم. بگذارید همین‌جا تأکید کنم که روشنفکران مسلمانی که هنوز دنبال یافتن راه‌حل بنیادی بودند تعدادشان چندان زیاد نبود. همان تعداد معدود هم که وجود داشتند، همگی جذب سازمان شدند. واقعیت این بود که همراه با بن‌بست مبارزه و پایان رفرمیسم در 15خرداد42، جریان مذهبی سنتی موجود و آخوندها هم (که البته علی‌العموم در سازش با رژیم بودند)، حرفی برای گفتن نداشتند.‌ سمبل این جریان خمینی بود که با شاه از موضع به‌غایت ارتجاعی و فئودالی یعنی ضدیت با اصلاحات ارضی و حق رأی زنان به مخالفت برخاسته بود. روشنفکران مبارز مذهبی یا پاسیو می‌شدند یا برای انقلاب، جز الگوی مارکسیسم چیزی نمی‌یافتند. دانشجویان و جوانان مذهبی که با دست خالی درصحنه مانده بودند، درمقابل مارکسیستها که از تئوری راهنمای عمل و پیشرفتهای درخشان مبارزاتی برخوردار بودند، احساس سرشکستگی می‌کردند. برای آنان هیچ‌گونه اندیشه راهنمای عمل وجود نداشت. و سرانجام معدود کسانی هم چون من و دهها نفر دیگر امثال من که به سازمان پیوسته بودیم، حاضر نبودیم به این سادگیها افسارمان را به دست کسی بسپاریم. با این وجود در دنیای انقلابیگری محض، واقعا سرم به سنگ خورده بود و دیگر آن کارها سیرابم نمی‌کرد. حتی زندگی کردن و نفس‌کشیدن، دیگر برایم نامشروع شده بود، آری آری نفس‌کشیدنی که در خدمت یک‌مبارزهٌ قطعی و مشخص نباشد، برای چه؟ و به چه حساب؟
Information
Author Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Website -
Tags

Looks like you don't have any active episode

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Current

Looks like you don't have any episodes in your queue

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Next Up

Episode Cover Episode Cover

It's so quiet here...

Time to discover new episodes!

Discover
Your Library
Search