Settings
Light Theme
Dark Theme

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت سیزدهم- وقتی شکنجه گر زانو می زند

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت سیزدهم- وقتی شکنجه گر  زانو می زند
Oct 23, 2020 · 19m
وقتي شكنجه گر زانو ميزند
طي يك ماهي كه در بهداري اوين بستري بودم، دختري خنده رو
و صبور و بسيار لاغر و نحيف در همان اتاق بستري بود كه بعداً فهميدم
همان مجاهد قهرمان آزاده طبيب است.او را وحشيانه شكنجه كرده بودند،
چند بار زير شكنجه بيهوش شده بود؛ تا جايي كه يكبار بازجوها فكر
كردند مرده است.او را در يك پتوانداخته و به بهداري منتقل كردند.حين
شكنجه، آزاده نه هيچ تكاني ميخورد، و نه هيچ صدايي ميكرد و همين
كارش به غايت بازجويان را كلافه كرده بود. مدتي او را شلاق زدند و در
دهانش پتو چپاندند كه داد نكشد. ولي وقتي ديدند هيچ واكنشي نشان
نميدهد، دهانش را باز گذاشتند. از اينكه هيچ دادي نمي كشيد و كاملاً
ساكت بود، مستأصل شده بودند. به او مي گفتند: اصلاً از تو اطلاعات
نمي خواهيم، فقطبايد داد بكشي.
اما او باز هم هيچ نمي گفت. پاهايش آنقدر درب و داغان بود كه
نميشد به آنها نگاه كرد. خون مردگي تا بالاي رانهايش پيش رفت كرده بود.
هم در كف پا و هم روي پاهايش پوست و گوشتي نمانده بود. شبها تب
ميكرد و هذيان ميگفت.
يادم مي آيد يك شب كه من خوابم نمي برد و بيدار بودم، نيمه هاي
شب ناگهان آزاده روي تختش تكان خورد و رو به من كرد و گفت:چرا؟
چرا؟
من ابتدا جا خوردم، فكر كردم خواب است. به او گفتم: چرا چي
آزاده؟ گفت: چرا اين كارها را با بچه ها مي كنند؟ مگر گناه اين بچه ها
چيه؟
نمي دانستم چه جوابي به او بدهم، گريه ام گرفته بود. ولي ديدم او با
چشمان درشتش مرا نگاه مي كند و منتظر جواب است. به او گفتم: نگران
نباش، همه چيز درست ميشود. او هم انگار آرام شد، چشمهايش را بست
و خوابيد.
اگر كسي پاهايش را نميديد، از چهرة آرام او نميتوانست بفهمد
كه آن همه شكنجه شده است. روحيه اش فوق العاده بالا بود و با اين روحيه
به اطرافيانش آرامش ميداد.
اسطورة مقاومت
در بهداري اوين با دختر مجاهدي برخورد كردم كه نامش سكينه
بود. سكينه را بعد از دستگيري به شدت شكنجه كرده بودند تا از او
اطلاعات بگيرند. او بعد از تحمل شكنجة بسيار، آدرس يك قرار را
به بازجوها داد. آدرس در يك خيابان اصلي و شلوغ بود. بازجوها از
اين كه توانسته بودند مقاومت او را بشكنند خيلي خوشحال بودند و او را با همان وضعيت سوار كرده و به محل قرار برده بودند. هنگامي كه
او از يك طرف خيابان به زحمت به طرف ديگر ميرفت، ناگهان جلو
چشمان بازجوها خودش را به زير يك كاميون بزرگ انداخته، بود
كه هر دو پايش زير چرخهاي كاميون رفته و له شده بود، و او به اغما
فرو رفته اما شهيد نشده بود. او را به سرعت توي ماشين انداخته و با
تيراندازي هوايي مردمي را كه جمع شده بودند، پراكنده كرده و به
اوين برگردانده و يكسر به بهداري آورده بودند. از پاهاي له شدة سكينه
تقريباً چيزي باقي نمانده بود. هر بار كه براي پانسمان او ميرفتند، با
توجه به وضع پاهاي متلاشي اش، همه منتظر بوديم صداي فريادهايش
را از درد بشنويم، ولي حتي ناله هم نمي كرد، به طوري كه دژخيمان
را هم به تعجب واداشته بود. ولي يك روز نمي دانيم با او چه كاري
كردند كه ناگهان صداي فرياد وحشتناك او در بهداري پيچيد و فقط
هم همان يكبار بود.
او را براي عمل جراحي نمي بردند و با همان وضعيت نگه داشته
بودند، مي گفتند به عمل جراحي ا ش نمي ارزد. هر روز بازجوها به
اتاقش مي رفتند و بعد از چند ساعت برمي گشتند. بعد از مدتي ديگر از
گرفتن اطلاعات او نااميد شدند و با برانكارد به ميدان تيرباران بردند.
فراتر از مرزهاي طاقت
به طور دائم، از داخل يكي از اتاقهاي بهداري كه هميشه درش
بسته و قفل بود، صداي فريادهاي زني مي آمد كه يا مادرش را صدا
ميكرد يا به پاسداران فحش ميداد. از فريادهايش و حالت حرف زدنش ميشد فهميد كه رواني شده است. هر وقت سروصدايش زياد
ميشد، زنهاي پاسدار به اتاقش ميرفتند و با شلاق به جانش مي افتادند
و بعد فريادهاي دلخراش او بلند ميشد.
هر بار كه او فرياد ميزد، دلم ريش ريش ميشد. خيلي كنجكاو
شده بودم كه با او چه كار كرده اند كه به اين وضعيت افتاده است؟ و
خيلي دلم مي خواست كه صاحب اين صداها را از نزديك ببينم.
يكبار كه به توالت ميرفتم و درِ آن اتاق نيمه باز بود، يك لحظه
نگاهم با نگاهش درهم آميخت. دختري با چشمهاي آبي، موهاي
بور، سفيدرو و زيبا. ظاهرش آن قدر به هم ريخته و ژوليده و كثيف
بود كه حد نداشت. معلوم بود ماههاست كه شانه به سرش نخورده و
او را به حمام نبرده اند. شنيده بودم به نقطه يي رسيده كه ديگر هيچ چيز
حتي كلمات را فهم نميكند. توالت هم نمي رفت و در همان اتاق و
سر جايش خودش را كثيف ميكرد. پاسدارها هم اهل اين نبودند
كه كاري برايش بكنند حتي بدتر از حيوان با او رفتار مي كردند.
هر بار با شلاق به جانش مي افتادند و او را كشان كشان به داخل
حمام برده و با همان لباس زيردوش مي انداختند و آب سرد را روي
سرش باز مي كردند و همراه با شلاق زدن مي گفتند لباست را دربياور.
درحاليكه او اصلاً معني كلمات را نمي فهميد و فقط از درد شلاق
فرياد مي كشيد و فحش ميداد.
بعدها فهميدم اسمش طاهره صمدي است. يكي از بچه هايي كه
او را مي شناخت تعريف كرد كه او يكي از هواداران فعال مجاهدين
در شهر اصفهان بوده است. وقتي براي او از وضعيت طاهره و چيزي كه ديده بودم گفتم، باورش نميشد. ميگفت طاهره يك دانشجوي
بسيار فعال سرزنده و شاداب بود. هيچ كس نمي دانست چه بلاهايي بر
سرش آورده بودند اما يقين دارم روزي اين جنايتها افشا خواهد شد.
بعداً وقتي كه دوباره به سلول انفرادي منتقل شدم، مدتي او را
در سلول كناري من و بعد از مدتي در سلول رو به روي من انداختند.
وضعيتش وحشتناك بود و وحشتناكتر و دردآورتر از آن، برخوردي
بود كه پاسدارها با او ميكردند. به خاطر اينكه خودش را كثيف
ميكرد، حتي تكه موكت داخل سلولش را هم كه در هر سلولي
بود، جمع كرده و برده بودند. هر وقت صدايش را بلند ميكرد و
فرياد مي كشيد، دستهايش را با زنجير به لوله يي كه داخل سلول
بود، می بستند و دو پاسدار مرد مي آوردند و با شلاق او را ساكت
مي كردند. من اين صحنه ها را از شكاف زير درسلول، ميديدم. و
هر بار تا مدتها از دردي كه با ديدن اين صحنه ها روي قلبم سنگيني
ميكرد، مي گريستم و نمي توانستم آرام و قرار داشته باشم.
بعد از مدتي، يكبار در راهرو شعبة بازجويي، شنيدم مادر و خواهر
طاهره را هم دستگير كرده و به آن جا آورده ا ند. آنها از وضعيت طاهره
خبر نداشتند. در فرصتي كه خواهرش كنار من در راهرو شعبه نشسته
بود،يواشكي اسمش را پرسيدم،گفت اسمش نادره است.خيلي دوست
داشت كه به بند عمومي و پيش بچه ها برود وازمن فضاي بند عمومي را
مي پرسيد. من هم با رعايت اينكه پاسدارها نبينند، برايش قدري از بند
عمومي و فضا و صفاي بچه ها گفتم. نادره به لحاظ ظاهري خيلي شبيه
طاهره بود با چشمهاي آبي و درشت، پوستي سفيد و چهره يي زيبا.
طاهره خواهر بزرگتر نادره بود. نادره را براي انجام كارهاي
خواهرش، به سلول طاهره انداختند و او تا ماهها در سلول انفرادي از
خواهر رواني اش نگهداري ميكرد. معلوم نبود كه چه بلايي سر اين
دو خواهر آورده بودند كه وقتي در سالهاي بعد نادره را به بند عمومي
منتقل كردند، او هم كاملاً رواني شده بود. ساعتها رو به روي بچه ها
مي نشست و به آنها زل ميزد و ناگهان با صداي بلند زارزار گريه
مي كرد. وقتي براي كمك به او نزديكش ميشديم جيغ مي كشيد و
همه را كتك ميزد. بعضي وقتها وضعيتش خيلي به هم مي ريخت،
بچه ها ناگزير دست و پايش را مي گرفتند كه سروصدا نكند و خبرش
به پاسدارهاي بند نرسد وگرنه او را مي بردند، شلاق مي زدند و وضعش
را بدتر مي كردند. وقتي آرام ميشد دوباره به شدت گريه ميكرد.
هيچ وقت حرف نميزد و واكنشهايش فقط زل زدن، فرياد كشيدن،
فحش دادن، كتك زدن ديگران و بالاخره گريه بود. گاهي چنان
دردناك گريه ميكرد كه همه را به گريه مي انداخت.
از طاهره هم ديگر خبري نداشتيم. بعدها از اين و آن و جسته
گريخته شنيدم كه او را به يك بيمارستان رواني منتقل كرده اند. دو
تا خواهر، مثل دو تا كبوتر بودند كه به دست صيادان بيرحم افتاده
باشند و آنها هرچه ميخواستند بر سر آنها مي آوردند. از ديد جلادان
شكنجه گر، گناه آنها اين بود كه زيبا بودند و طعمة خوبي براي
جلادان وحشي به شمار مي رفتند.
Information
Author Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Website -
Tags

Looks like you don't have any active episode

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Current

Looks like you don't have any episodes in your queue

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Next Up

Episode Cover Episode Cover

It's so quiet here...

Time to discover new episodes!

Discover
Your Library
Search