Settings
Light Theme
Dark Theme

آخرین خنده‌ی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد - قسمت ۱

آخرین خنده‌ی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد - قسمت ۱
Feb 25, 2019 · 26m
آخرین خنده‌ی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد است. در نخستین قسمت از این کتاب صوتی، چگونگی آشنایی با سازمان مجاهدین خلق ایران خلال زندگینامه و دفاعیات بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران و دیگر زندانیان سیاسی مجاهد خلق در زمان محمد رضا شاه تصویر شده است. همچنین خواهر مجاهد مهری حاجی‌نژاد از دیداری فراموش نشدنی در فاز سیاسی سخن می‌گوید، دیدار با مریم رجوی.
مقدمه
تجربه زندان در یک کلام چیزی نبود جز عبور لحظه به لحظه از یک تراژدی فوق متناقض جنگ نابرابری در سرزمین دشمن. آن هم دشمنی که چنان مرزهایی را در شقاوت در نوردیده که نظیرش را حداقل در قرنهای اخیر در هیچ کجا نمی‌توان پیدا کرد. طرح دشمن در یک کلام کشتن انسانیت بود. دقیقا منظورم کشتن انسانیت است و نه کشتن انسان. چون ای کاش خمینی فقط آدمها را می‌کشت و به همین بسنده می‌کرد ولی او و بازماندگانش هرگز به کشتن انسان اکتفا نکردند. آنها نه تنها ۱۲۰ هزار تن از بهترین فرزندان مردم ایران را کشتند بلکه به نابود کردن یک نسل و طغیان علیه بشریت نیز کمر بسته بودند. آن هم به سفاکانه ترین شکل ممکن. با کشتن کودکان ۱۳ ، ۱۴ ساله، زنان باردار و زنان ۷۰ ساله. با زجرکش کردن به شیوه ها مختلف؛ شکنجه دادن تا مرگ؛ تجاوز به دختران باکره؛ کشیدن خون زندانی قبل از اعدام.... آیا اسم اینها کشتار است یا کشتن انسانیت؟
آغاز راه
همه چیز از این جا شروع شد...
اوایل بهار ۱۳۵۴ در خانه کوچکمان در شماره ۱۹ کوچه خوشخبر واقع در خیابان هخامنش تهران در گوشه‌یی از اتاق مشغول درس خواندن بودم. کمی‌آن طرفتر برادرم «احد» با دوستش آرام باهم صحبت می‌کردند. من آن زمان کلاس اول راهنمایی مدرسه ماد بودم نمی‌دانم چه شد که حرفهای برادرم و دوستش توجهم را جلب کرد. از حرفهای آنها چندان سر در نمی‌آوردم فقط این را فهمیدم که از بدی بعضی آدمها و نیز از کسانی صحبت می‌کنند که گویا دیگر آنها را نمی‌بینند و...
با خودم فکر کردم که موضوع چیست؟ اما موضوع هرچه بود برای من هر کاری که برادرم احد می‌کرد درست بود. کارهای احد ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
احد هر روز با دوست‌های جدیدی به خانه می‌آمد. آنها ساعتها باهم کتاب می‌خواندند کتابهایی که با روزنامه جلد شده بود و بر خلاف بقیه کتابها نوشته هایش ریز بود و کاغذش کاهی. عکس و منظره هم نداشت. یکروز به او گفتم آیا می‌توانی از این کتابهای خودت برای من هم بخری؟ خیلی دلم می‌خواهد بخوانم. خندید و گفت برایت می‌خرم روز بعد کتابهایی برایم آورد که البته جلدشان روزنامه نبود. «با شدن و بیشدن»، «آب و گندم»، «ماهی سیاه کوچولو» و...
با علاقه زیاد همه را خواندم ولی خیلی زود تمام شد. بعد از آن هر شب انتظار می‌کشیدم که ساعت هشت شب احد از دانشگاه به خانه بیاید و بپرسم که برایم چه کتابهایی آورده است.
یکروز صبح وقتی احد داشت برای رفتن به دانشگاه آماده می‌شد مرا صدا زد و خیلی آهسته به من گفت یک کاری بهت می‌گویم که انجام بدهی ولی به هیچ کس نباید بگویی. بعد یکی از آن جزوه‌های خودش را با چند برگ کاغذ سفید و دو سه قطعه کاربن به من داد و گفت از روی این جزوه سه نسخه رونویس کن. یعنی کاربن بگذار و با خودکار بنویس تا سه نسخه آماده شود. زندگینامه محمد حنیف نژاد و دفاعیات سعید محسن علی میهندوست و محمود عسگریزاده و مسعود رجوی در دادگاههای نظامی‌شاه بود. همین طور دفاعیات مهدی رضایی و جریان شهادت احمد رضایی و... وای.... خدای من! این همه آدمهای خارق‌العاده کجا هستند؟ چگونه می‌توانم کسانی را که مانند آنها هستند بینم!
به این ترتیب احد راه مجاهدین را با همه ستاره‌ها و قهرمانهایش به من نشان داد؛ چه آنهایی که شهید شده بودند و چه آنهایی که در زندانهای شاه در بند و اسارت بودند. عشق به این راه، کم کم وجودم را لبریز می‌کرد.
احد و صمد در این مسیر خیلی به من کمک کردند به خصوص احد که بایم فقط یک برادر نبود بلکه یک دوست خیلی صمیمی‌بود و علاوه بر آن حق پدری هم به گردنم داشت. بعد از فوت پدرم در حالی که خودش ۱۸ سال بیشتر نداشت مسئولیت همه ما را به عهده گرفت.
بهرحال روزگار گذشت و کم کم به دوران انقلاب رسیدیم. روزهای سرنگونی شاه نزدیک شده بود. اعتصابهای سراسری و تظاهرات میلیونی همه جا را پوشاند. آن روزها صمد بیشترین کمک را به من می‌کرد تا شناخت بیشتری نسبت به مرتجعین پیدا کنم و با سازمان هرچه بیشتر آشنا شوم.
با سرنگونی رژیم شاه دیگر من به آرزویم رسیده بودم؛ همه جا کتابهای مجاهدین در دسترس بود. هرشب از صمد آدرس محلهای مختلفی را که مجاهدین برنامه داشتند می‌گرفتم و هر طور شده خودم را به آنجا می‌رساندم.
یک دیدار فراموش نشدنی
یکی از روزهای گرم مرداد ۵۸ که یکی از زیباترین روزهای زندگیم است به ساختمان بنیاد علوی مراجعه کردم مرا به طبقه دوم راهنمایی کردند. در اتاقی نشستم و خواهر مریم رجوی که آن موقع گویا از مسئولان دانش آموزی بود و من او را نمی‌شناختم بیش از یک ساعت با من صحبت کرد. از من پرسید می‌خواهی چکار کنی و برای چه آمده ای؟ گفتم می‌خواهم مجاهد بشوم. پرسید: «کدام مدرسه هستی؟» گفتم: «مدرسه عاصمی.»‌گفت: «آیا می‌توانی دوستان مدرسه‌ات را جمع کنی و به اسم مدرسه تان کار کنید؟» آن قدر غرق نگاه و صحبتش شده بودم که با شوق در جوابش گفتم: «آری!»
از اوایل سال ۵۹ مسئولیت چند مدرسه به من واگذار شد. درگیریهای زیادی با به اصطلاح مربیان فالانژ امور تربیتی و سایر معلمها و نفرات فالانژ و حزب‌الهی این مدارس داشتیم. با شروع سال تحصیلی ۵۹ کشمکشهای بین ما و عناصر سرسپرده رژیم در دبیرستانمان بالا گرفت. سرانجام پس از یک ماه تظاهرات و اعتصاب و تحصن من و فرشته و آتوسا را از دبیرستان اخراج کردند.
در واقع ما و تعدادی دیگر از اعضای شورای مدارس دخترانه تهران در تشکیلات دانش آموزی بودیم. بسیاری از آنها در این نبرد به شهادت رسیدند.
Information
Author Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Website -
Tags

Looks like you don't have any active episode

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Current

Looks like you don't have any episodes in your queue

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Next Up

Episode Cover Episode Cover

It's so quiet here...

Time to discover new episodes!

Discover
Your Library
Search