Settings
Light Theme
Dark Theme

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت هفتم- بند آسایشگاه

اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت هفتم- بند آسایشگاه
Sep 21, 2020 · 18m 51s
بند آسايشگاه
آن شب مرا به يكي از سلولهاي انفرادي در يك ساختمان ۴طبقه
به نام »آسايشگاه « بردند كه طبقة اول و دوم آن، سلولهاي زنان و طبقة
سوم و چهارم سلولهاي مردان بود. پاسدار زني كه در طبقة دوم مرا
به يك سلول برد، گفت اينجا جيك نميزني! ضابطة اينجا سكوت
مطلق است. اما از آنجا كه دردم شديد بود، از فرط كينه ام نسبت به
دژخيمان، تا صبح هرچه ميتوانستم داد زدم و شلوغ كردم. هربار
همان زن پاسدار مي آمد و با فحش هاي ركيك ميخواست ساكتم
كند، مي گفتم حالم بد است. تا اينكه در نهايت صبح يكنفر را
آورد و او به من آمپول زد و سرم وصل كرد و من هم كه خيلي خسته
شده بودم، خوابم برد.
ظهر روز بعد دوباره يكي آمد و گفت آماده شو براي بازجويي.
گفتم نمي روم. هرچه گفتند، گفتم حالم بد است و نميتوانم از جايم
تكان بخورم. يك زن پاسدار آمد و به زور مرا بلند كرد كه ببرد، ولي
همين كه بلندم كرد خون از پاهايم روي زمين ريخت و خودش هم
ترسيد، بعد با ترس و لرز گفت: من چه جوابي به بازجويت بدهم؟
پدر مرا درميآورد.
گفتم: برو بگو حالش خيلي خراب است و نمي توانيم او را
بياوريم.
او هم رفته بود و همين را گفته بود و بعد از اينكه چند بار
رفت و آمد و هر بار من از رفتن سر باز زدم، ديگر آن روز سراغم
نيامدند.
براي پانسمان پاهايم يكي از زنان پاسدار مي آمد و فقط گاز و
باند آن را عوض مي كرد و ميرفت. ولي هر بار هنوز نيم ساعت از
پانسمان نگذشته، تمام پانسمان پر از خون ميشد.
سلولي كه در آن بودم، به ابعاد تقريباً ۵/ ۲ در ۳متر بود، يك
توالت فرنگي و يك روشويي كوچك در كنار سلول بود. يك تكه
موكت نازك هم كف سلول انداخته بودند. روي ديوار سلول يك
لوله بود كه در بعضي ساعات روز آبگرم از داخل آن رد ميشد و
هواي سلول را كمي گرم ميكرد. براي هر زنداني دو پتوي سربازي
ميدادند. من يكي از آنها را تا كرده بودم و پاهايم را روي آنها
ميگذاشتم تا خونريزيش كمتر شود. يكي را هم رويم مي ا نداختم،
ولي به خاطر اينكه هوا سرد بود، سرما انگار در تمام تنم فرو رفته بود
و دردم را بيشتر ميكرد. روز اول كه موفق شدم به هر ترتيب شده از بازجويي خلاص شوم، توانستم كمي ذهنم را جمع وجور كرده و فكر
كنم كه داستان چيست و اين اطلاعات را از كجا به دست آورده اند.
روز بعد دوباره براي بازجويي صدايم زدند. اين بار ديگر هر
كار كردم كه نروم، مؤثر واقع نشد. با برانكارد جلوي سلول آمدند و
گفتند مرده ات را هم كه شده براي بازجويي ميبريم. ديروز توانستي
جان به در ببري، امروز ديگر نميتواني! در آنجا ساعتها پشت در
اتاق شكنجه نشستم. آن جا صداي بچه هايي را كه شكنجه ميشدند
مي شنيدم. هر بار هم كه بازجوها از كنارم رد ميشدند، لگد و فحشي
نثارم مي كردند و ميگفتند نفر بعدي تو هستي.
آن روز مادري را گرفته بودند و شكنجه ميكردند. به او مي گفتند
چرا دخترت را به خارج پيش مجاهدين فرستادي؟ مادر انكار ميكرد
و آنها هم او را ميزدند. يكي از بازجوها به او گفت: ما اين جا به سه
شيوه با زنداني رفتار ميكنيم. يا او را آنقدر ميزنيم تا بميرد، يا به
اين درختهاي جلو ساختمان شعبه دارش ميزنيم، يا در تپه هاي اوين
تيربارانش مي كنيم. ولي تو مشمول شيوة اول هستي و بايد آنقدر
شلاق بخوري تا بميري!
بعد هم با حالت مسخره و مشمئزكننده يي گفت: اين گلهايي كه
مي بيني جلو ساختمان شعبه درآمده از همين خونهاي شماهاست.
دختر جواني را هم گرفته بودند و او را به تخت بسته و ميزدند. او
ازهمان ابتدا آنقدر داد وفرياد كشيد وآن جا را شلوغ كرد كه بازجوها
از سروصدايش خسته شدند و او را باز كردند و بالاي سر من كه روي
زمين نشسته بودم آورده و پاهاي مرا نشانش دادند و گفتند اگر حرف نزني تو را هم مثل اين ميكنيم. اصلاً خودشان هم نميدانستند كه از
او چه ميخواهند. به نظرمي آمد يك فرد عادي بوده كه در خيابان به او
مشكوك شده و دستگيرش كرده بودند. دختر هم هاج و واج مانده بود
و گويي صحنه هايي كه مي بيند، برايش باوركردني نيست. هر بار بعد
از ضربات شلاق با التماس و ضجه مي گفت: من چه بايد بگويم؟ تو را
به خدا بگوييد تا بگويم. ولي بازجوها خودشان هم نمي دانستند از او چه
ميخواهند و فقط او رامي زدند كه اگر چيزي دارد بگويد.
سپس آن دختر جوان را در يك گوشة اتاق نشاندند و دوباره
مرا به تخت بسته و شروع به شلاق زدن كردند. يك مقدار كه زدند،
پاهايم خونريزي كرد و ديگر نتوانستند روي آن بزنند. براي همين به
پشتم ميزدند و دوباره همان سؤال و جواب ها تكرار شد.
همزمان كه من شلاق ميخوردم به آن دختر هم شلاق ميزدند و
او ديگر كمتر داد و فرياد ميكرد انگار از اين كه يك همدرد مثل من
در كنارش شلاق ميخورد، قدري تسكين و قوت قلب پيدا كرده بود.
گويا بازجوها هم اين را احساس كردند چون او را از اتاق بيرون بردند.
از اين افراد در زندان زياد بودند. وقتي در بند عمومي بودم،
دختري را گرفته بودند كه اصلاً سياسي نبود، در خيابان به عنوان
مشكوك دستگيرش كرده بودند. در يكي از شعبه هاي بازجويي
آنقدر به كف پاهايش كابل زدند كه در نهايت به دروغ اعتراف كرد
در مجازات چند پاسدار دست داشته و در تظاهرات مسلحانه شركت
كرده و چند عمليات ديگر هم انجام داده است. اينها را گفته بود
كه دست از سرش بردارند. ولي همين كه اين حرفها را زده بود تازه بازجويي اش شروع شد و باز هم او را ميزدند تا بقية نفرات را لو
بدهد! آنقدر او را زدند كه زير شكنجه از هوش رفت و مجبور به
عمل جراحي پيوند پوست روي پاهايش شدند.
يكي از همان روزها كه از انفرادي براي بازجويي رفته بودم،
ناگهان ديدم بين بازجوها ولوله يي افتاد. از حرفهايي كه با هم مي زدند،
فهميدم يكي از برادراني كه زير شكنجه قرار داشت، با خودكاري كه
براي نوشتن اعترافاتش به او داده بودند، رگ دستش را سوراخ كرده
بود. بازجوها بر سرش ريخته بودند و با مشت و لگد خودكار را از او
گرفتند و دستهايش را بستند.
يكبار كه در يكي از اتاقهاي بازجويي منتظر نوبتم نشسته بودم،
صداي كوبيده شدن پشت سرهم و بدون وقفة چيزي به ديوار شنيده
شد. آنقدر صدا بلند بود كه نمي شد حدس بزنيم چيست. يكي از
بازجوها سراسيمه به آن اتاق رفت و صداي داد و فريادش به همراه
فحش هاي ركيك شنيده شد. سپس درحاليكه يكنفر را با لگد ميزد،
كشان كشان بيرون آورد و به بازجوي دوم گفت: دارد سرش را به
ديوار ميكوبد تا بميرد، فكر كرده به اين سادگي ها مي گذاريم بميرد.
تحقير و توهين
يكروز ديگر كه براي بازجويي صدايم كرده بودند درحالي كه
كنار ميز بازجويي ايستاده بودم، از زير چشمبند متوجه طنابي شدم كه
از طول اتاق عبور ميكند. با نگاه طناب را دنبال كردم، ديدم يك
سرش در دست بازجوست و سر ديگرش به گردن مرد جواني است كه با پاهاي شلاق خورده و مجروح، روي زمين جلو ميز نشسته است.
او روي يك برگة بازجويي چيزهايي مي نوشت. هرازگاهي بازجو سر
طناب را ميكشيد و به او ميگفت: داري مينويسي يا نه؟
از ديدن اين صحنه آنقدر متأثر شدم كه تا مدتها از جلو چشمم
دور نميشد. بازجوهاي جلاد با اين شيوه ها، عقده هاي خودشان
را روي زندانيان مبارز و مجاهد خالي ميكردند و از آن جا كه
نميتوانستند مقاومت آنان را بشكنند، با اين اعمال ضدانساني قصد
تحقيرشان را داشتند.
مرد جوان ديگري را كه به شدت شكنجه كرده بودند و توان
حركت نداشت، در اتاق بازجويي به زحمت و فشار بين دو كمد
فلزي نشانده بودند. پاها و بدن او شكنجه شده و به شدت مجروح
بود. در چنين وضعي يكي از بازجوها كه با خونسردي روي صندلي
پشت ميزش و رو به روي او نشسته بود، به او مي گفت بلند شو بايست!
جوان زنداني با زحمت و نفس نفس زنان از جايش بلند ميشد. وقتي
به زحمت مي ايستاد به او ميگفت: بنشين! دوباره با زحمت در آن
جاي تنگ مي نشست. همين كه مي نشست، دوباره ميگفت بلندشو!
اين كار را دهها بار تكرار كرد. هر بار كه او مي ا فتاد يا ديگر توان
حركت نداشت، بازجو ميآمد و با مشت و لگد او را ميزد و مي گفت
هر كاري كه ميگويم بايد بكني.
اين كارها هميشه براي گرفتن اطلاعات نبود و خيلي وقتها اصلاً
دنبال اطلاعات فرد نبودند بلكه ميخواستند افراد را به اين وسيله تحقير
كرده و روحيه شان را بشكنند. ضمن اينكه خودشان از آزاردادن و شكنجة مجاهدين لذت ميبردند، مي خنديدند و مسخره ميكردند
و مي گفتند چرا افتادي؟ چرا ناله مي كني؟ پس مقاومت چي شد؟
ميخواستي فكر اينجايش را هم بكني، و هزار مزخرف ديگر كه
فقط از كينة حيواني شان نسبت به مجاهدين ناشي مي شد.
يكبار اواخر شب در شعبة بازجويي، مرد جواني را در اتاق
شكنجه شلاق ميزدند. من و يك مرد جوان ديگر را پشت اتاق
شكنجه نشانده بودند و ما سروصداي اتاق را مي شنيديم. چون آخر
شب بود، بازجوها يكي يكي كارشان را تعطيل كرده و رفتند. فقط در
شعبة ۷ دونفر مانده بودند، يكي از آنها در همان اتاق مشغول شلاق
زدن بود و ديگري هم در اتاق ديگر. حين شلاق زدن، طنابي كه به
پاهاي زنداني بسته بودند شل شده بود. بازجو بيرون آمد و آن جوان
را كه پشت اتاق نشسته بود، صدا كرد و به داخل اتاق شكنجه برد.
صدايشان بيرون مي آمد و من ميشنيدم. به او گفت پاهاي او را با
همين طناب محكم ببند. ولي او نمي بست و امتناع مي كرد و ميگفت:
نميتوانم اين كار را بكنم. بازجو او را با شلاق مي زد و ميگفت:
پس تو هم منافق هستي. بعد خودش پاهاي زنداني در حال شكنجه
را محكم بست و گفت اين طوري ببند. بعد به او گفت: روي سر او
بنشين، تا تكان نخورد. او نمي نشست و بازجو مدام او را با شلاق
ميزد و روي سر آن زنداني مي انداخت و ميگفت: همينجا تو را
ميكشم و جنازه ات را روي سر او مي اندازم. بعد از يكساعت كه با
او كلي كلنجار رفت و او حاضر نشد چنين كار شنيعي را انجام بدهد،
او را با لگد به بيرون از اتاق پرتاب كرد و درِ اتاق را بست و دوباره به شلاق زدن آن زنداني ادامه داد. چشم بندم را يواشكي بالا زدم، ۲۰ تا
۲۲ ساله می نمود. سرش را به ديوار تكيه داده و در فكر بود. در دلم با
او حرف زدم و به او گفتم: جز اين هم انتظاري از يك مجاهد نبود.
Information
Author Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Website -
Tags

Looks like you don't have any active episode

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Current

Podcast Cover

Looks like you don't have any episodes in your queue

Browse Spreaker Catalogue to discover great new content

Next Up

Episode Cover Episode Cover

It's so quiet here...

Time to discover new episodes!

Discover
Your Library
Search